این من بودم

احمد پولادزاده
arash_poolad@yahoo.com


هنوز نمی دانم باید از کجا شروع کنم نه ببخشید نمی دانم از کجا شروع شدم این کثافت لعنتی هیچ جا دست از سر م بر نمی دارد واقعا باید به مادرم فحش بدهم یا به بیمارستانی که در آن متولد شدم؟ این سوالیست که مدت هاست ذهنم را مشغول کرده! . ماجرا از آن جا شروع شد↔↔ زمانی که من متولد شدم پزشکان مجبور شده بودند مادرم را سزارین کنند مادرم می گفت: هزینه های بیمارستان خیلی سنگین بود و ما(هیچ وقت معنی کلمه ما را نفهمیده ام) که پول بیمارستان را نداشتیم قبول کردیم به جای پول بیمارستان به عنوان تبلیغ اسم بیمارستان را روی غرنیه چشم راست تو حک کنند . از همین جا بودکه من بوجود آمد. با طرح های ناخواسته ☻♀به هر جا که نگاه می کنم طرح همیشگی بیمارستان دکتر مادرجنده (البته این اسمیه که من روی اون گذاشتم) روی آنجا هست من اصولا تمام اشیا دورو برم را با مارک بیمارستان دکتر مادر جنده می بینم بعضی وقت ها که استثنا عا یک چشمی و آن هم با چشم چپم به دنیا نگاه می کنم می توانم اجسام را بدون این مارک ببینم اما خیلی کم پیش می آید که من تنها باشم و با چشم چپم به دنیا نگاه کنم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
بعضی وقت ها با خودم فکر می کنم اگر به جای پسر فلان فتبالیست بودم که دماغش را به شکل توپ فوتبال عمل کرده یا بازیگر زنی که گونه هایش را به شکل سینه های یک زن بالغ در آورده وجودم درد می گیرد نمی دانم؟ شاید اگر شرایط من هم مثل آنها بود از این شرایط لذت می بردم . بله شاید لذت می برم ................ احساس.لذت . آه احساس.حالا دقیقا می دانم که از کجا شروع شدم از همین خط های بالا …..
راوی:قهرمان داستان تصمیم گرفت که پیش یکی از بهترین جراحان چشم پزشک برود تا…..
قهرمان: تو دیگه کی هستی؟ …فکر می کنم آنقدر وجودداشته باشم که بتوانم برای خودم تصمیم بگیرم فهمیدی؟
راوی:وجود! مثل اینکه فراموش کردی که چه کسی تو را به وجود آورده و از کجا شروع شدی؟

قهرمان: نه فراموش نکردم من از همین خط های بالا شروع شده ام و اصلا برای من مهم نیست که چه کسی من را به وجود آورده ! فعلا که هستم
راوی: احمق تمام این کلماتی که به خیال خودت ازتو متراوش می شود زاییده افکار منند! من! کسی که وجودش به تو وابسته نیست کسی که روی چشم راست تو کلمه بیمارستان را حک کرده برای اینکه همیشه یادت باشد وجود تو وابسته به من است ! فهمیدی !
قهرمان: من تخیلات مستقل از شخصم پس خفه شو!!!!!!!!!
تمام ذهنم را متمرکز کردم تا راه حلی برای احساس وجود مستقلم پیدا کنم تمام عناصرم را به کار گرفتم . از صبح که بیدار شده بودم سر درد خفیفی داشتم تمام شب را با کمک تخیلاتم سر کرده بودم تقریبا چند ماهی می شود که دیگر به جریانات روزمره زندگی وابسته نیستم برای همین هم به تخیلات روزمره روی آورده ام . بهترین مزیتی که غرق شدن در تخیلات برای من دارد این است که برای مدتی از مارکی که روی چشم راستم نقش بسته رها می شوم درست مثل زمانی که در خواب هستم .کم کم تخیلاتم هم به مرض روزمرگی دچار شده اند .باید تمام قوای بدنی و ذهنی ام را دوباره در برابر خودم به صف بکشم خیلی دوست دارم برای هر کدام از اعضای بدنم یک اسم انتخاب کنم ولی از این می ترسم که وجودم از این هم منفصل تر و بی اصالت تر به نظر برسد.البته زیاد هم بیراه نیست اگر فکر کنم که وجودی که وابسته به بدن و جسم باشد اصولا وجودی منفصل است . اوه خدای بزرگ حتما باید این جمله را یادداشت کنم و بعدا هرچه می توانم از کامپوتر مرکزی شهر راجع بهش اطلاعات جمع کنم !!!!!!!!!!
راوی: قهرمان تصمیم گرفت که ملحفه را از روی صورتش بردارد و کمی به زندگی برگردد در حالیکه با یک دست ملحفه را از روی شکمش کنار می زد سعی کرد که پاهایش را از روی تخت بالا بیاورد و روی زمین بگذارد
اوه خدای من دو تا پا دو تا پا ی همیشگی تازه می فهمم که تا حالا چقدر از این موجودات غافل بوده ام بالاخره آنها هم مثل من زنده اند نفس می کشند و احتیاج به غذا دارند و البته برای اینکه وجودشان بیشتر قابل لمس و مستقل تر باشد احتیاج به یک اسم منحصر به فرد دارند مطمئنا پاهای من با پاهای آقای همسایه بقلی تفاوت های زیادی دارند خوب باید برای آنها دنبال اسم مناسبی باشم
راوی:قهرمان در حالیکه حالا دیگر کاملا روی تخت نشسته بود و دوپایش را روی زمین گذاشته بود.....
قهرمان: باور کن خودم می توانم وجودم را بیان کنم یک بار دیگر هم به تو گوشزد کرده بودم من هستم و جریان خواهم داشت فهمیدی!!!! احساس می کنم که باید خفه شوی!
>---------و در همین لحظه بود که راوی خفه شد--------------<
اسم پای چپ 1 و اسم پای راست 2. مطمئنا از نظر اولویت وجودی با ید پای راست نسبت به پای چپ دارای اولویت باشد هوای اتاق خیلی متافن شده باید پنجره را باز کنم بله پنجره عنصری که در شکستن زنجیر های تانک روزمرگی نقش یک هفت تیر را بازی می کند باید بزنم بیرون شاید در را ه به یک توریست فرانسوی بر بخورم یا شاید آنقدر پیاده روی کنم که اصلا در بیابان های اطراف شهر گم بشوم فکر خوبیست باید بزنم بیرون . اه خدای من جوراب هایم را نشسته ام حتما آقای شماره 1 از پوشیدن جوراب های بودار خیلی ناراحت می شود مخصوصا در چنین روزی که تقریبا اولین روز آشنایی من با ایشان است . بیچاره آقای شماره 2 هیچ وقت از چیزی شکایت نمیکند در راه رفتن هم درست مثل یک اسب بارکش فیلم های کلاسیک انگلیسی راه میرود بی تکبر بدون افاده و با کمترین توقع!! تنها ایرادی که میشود از آن گرفت کند ذهنی آنست بله کند ذهن!!! .ولش کن خیلی عجله دارم باید هر چه زودتر بزنم بیرون با ارز پوزش از آقای شماره 1 باید همین جوراب بودار را بر تن مبارکتان بپوشانم .
ها ها ها..........
هوای جالبی است انگار دیشب باران خوبی روی زمین باریده .باران هم یکی از عناصری است که بعضی وقت ها علیه ماشینیزه شدن قد علم می کند فکرکنم رطوبت حدود 70 درصد باشد .دستگاه کثافت هواشناسی خیابان 12 رطوبت را 30 درصد نشان می دهد----- اصلا به دستگاه های الکترونیکی اعتقادی ندارم این دستگاه ها هیچ معیار مطلقی برای ارزش گذاری ندارند وقتی چیزی نسبت به یک چیز دیگر هیچ گونه احساسی نداشته باشد چطور می تواند آن چیز را ارزش گذاری نه به نظر من رطوبت الان حدود 70 در صد است می توانم آن را با بینی ام و بر روی تمام بدنم احساس کنم.
باید به سمتی بروم که بیشترین احتمال برخورد با آقای توریست فرانسوی وجود داشته باشد.آه احساس ... بینی بله بینی دماغ ....وای که چقدر لذت بخش است باید برای این دوست جدید هم یک اسم انتخاب کنم یک اسم شبیه اسطوره های قرن 22 مثلا اپ 12 بله اپ12 اسم جالبیه .خیلی از آشنایی شما خوشبختم آقای اپ12 . بیا باید برویم من و تو و اقای 1 و آقای 2 داریم به ملا قات توریست فرانسوی که شاید از اینجا بگذرد می رویم . راستی آقای شماره 1 دوست داری با تاکسی برویم .چی ...ها ها نه نه نه من که اصلا دوست ندارم سوار تاکسی های بدون راننده بشوم !! نظرت راجع به تاکسی های کلاسیک خودمون چیه او باشه هر جور راحتی من که اصرار نمی کنم
. آره اوناهاش فکر کنم خودش باشه ...اقای توریست فرانسوی ....
با تمام قوا به طرفش دویدم ------می دویدم-------------------------------- ولی آقای توریست فرانسوی راه می رفت و خیلی آسوده خاطر قدم بر می داشت خیلی گیج شده بودم من فقط دو قدم با آقای توریست فرانسوی فاصله داشتم و با وجود اینکه با سرعت زیادی در حال دویدن بودم به آقای توریست فرانسوی نمی رسیدم فهمیدم که حتما باید مشکلی در هسته برنامه بوجود آمده باشد .
ایستادم
یک کمی نفس تازه کردم و بلا فاصله با شرکت رفع ایرادات روزمره تماس گرفتم و مشکل را با آنها در میان گذاشتم از صدای اپراتور شرکت معلوم بود که از این پیشامد خیلی شرمنده شده! قول داد که در اسرع وقت مشکل بر طرف شود . نمی توانستم زیاد منتظر بمانم باید در این فاصله یک کاری می کردم .....................
خسته بودم هیچ شور و حرارتی در خودم احساس نمی کردم اراده ای برای انجام هیچ کاری نداشتم به نوعی احساس بی وزنی دچار شده بودم احساس رها شدن در فضا در لحظه صفر .........آقای شماره 1 به میل خودش قدم بر می داشت و آقای شماره 2 را هم دنبال خودش می کشید خیابا ن از دود زرد رنگ غلیظی پر شده بود کاملا خودم را به دست شرایط سپرده بودم بخار های زرد رنگ از طریق آقای پ12 به درون ریه هایم هدایت می شدند هیچ احساسی به من دست نمی داد .نمی دانم این بخار ها و دود ها بی بو بود یا من بویی احساس نمی کردم البته بهتر بگویم آقای پ12 از این بوها با من حرفی نمی زد هر چه جلوتر می رفتم بخار ها غلیظ تر می شد برایم تازگی داشت اما مانع از این نمی شد که با این احساس بتوانم خودم را از دست شرایط خلاص کنم این بخار های زرد رنگ از دودکش های بیمارستان آقای دکتر مادر جنده بیرون می آمد احتمالا مربوط به بخش کشت می شد فضای این بیمارستان تقریبا نصف شهر را اشغال کرده بود و هر روز بزرگتر می شد. ساختمان هایش مثل یک گراف درختی در امتداد زمان مکان در حال زیاد شدن بودند مردم هر روز شاهد روییدن شاخه های جوان این بیمارستان در خیابان های دیگر شهر بودند. دیوار های بیمارستان سراسر با سیمان سفید پلاستر شده بود و به سبک قلعه های قرون وسطی بر روی دیوار ها کنگره کنگره هایی ناشیانه و کاملا بی ذوقی قرار داشت نه رنگی و نه ذوقی سرتاسر سفید و مرده دقیقا به رنگ بیماری. هیچ نشانی از بهبودی و سلامت یا زندگی در دیوار های بیمارستان نبود مردم شهر کاملا نسبت به توسعه بیمارستان نا اگاه بودند یا حداقل بی تفاوت آنهابیمارستان دکتر مادر جنده را سال ها بود که به عنوان جزئی لا ینفک و جدایی نا پذیر از شهر پذیرفته بودند.حالا کم کم داشتم از چنگ شرایط رها می شدم . کم کم می توانم روی فکرم سوار شوم . احساس می کنم به آقای شماره 1 مسلطم و در درونم احساس نوعی فرمانروایی بر آقای شماره 1 و آقای شماره 2 و پ12 می کنم ایست !!!!!!!! فرمان ایست میدهم .بله حالا کاملا به شرایط مسلط شده ام. غبارهای زرد رنگ کم کم محو می شوند آقای شماره 1 مجبور به ایستادن میشود و پ12 با بی میلی بویی شبیه به تخم مرغ گندیده را فریاد می کشد .تقریبا تمام دود و بخار های زرد رنگ محو شده می خواهم موقعیتم را احساس کنم .در انتهای خیابان اچ 23 ایستاده ام در سمت راستم فروشگاه خود گردان اسپرم فروشی 33 قرار دارد و در سمت چپم دستگاه اعتباری روزنامه فروشی !.آه خدای من ما هنوز برای ابزارهای خودمان از اسم های کهنه استفاده می کنیم شاید بهتر بود اسم این دستگاه ها را لحظه نامه های الکترونیکی می گذاشتند .
آه یک جور احساس غرور سراپایم را فرا گرفته بعد از مدت ها احساس می کنم که از چنگ شرایط گریخته ام نه تنها گریخته ام بلکه اللان شرایط در دست های من اسیر است بله این من هستم که موقعیت را تعیین می کنم . مطمئنم اگر توریست فرانسوی را ببینم می توانم خودم را به او برسانم و با او صحبت کنم حتی اگر با سرعت یک یوز پلنگ بدود من با قدم های موقرانه و کوتاه احتمالا با دو سه قدم به او خواهم رسید و با آن حالت موقرانه و آسودگی و اطمینانی که در چهره ام خواهد بود او را مجبور به صحبت می کردم .بله حتما مجبور می شد با من صحبت کند . نه تنها شرایط اسیر من است بلکه مجبور شده به نفع من بیگاری بکشد .نه نباید بگذارم این حالت من را مسخ کند باید مواظب باشم شاید این یک دام باشد باید همچنان موقعیتم را حفظ کنم روبرویم گودال آبی است و من همچنان در انتهای خیابان اچ 22 ایستاده ام بدون حرکت. دقیقا در امتداد آقای پ12 تابلوی بزرگ بخش تولید و کاشت اسپرم های نوع 2 بیمارستان دکتر مادر جنده قرار دارد . این عبارات با رنگ سبز بر روی پلاکاردی با پس زمینه سفید نوشته شده است. رنگ سبز و مفهوم عبارت های نوشته شده بر روی تابلو نا خودآکاه انسان را به یاد مزارع ژنتیکی خیار سبز می اندازد جایی که مخلوق دچار توهم آفرینندگی می شود! اما معلوم است که خیار های ژنتیکی یا حتی کرگدن های تک سلولی هم نتوانسته بود این توهمات را ارضا کند این بار ودر این بیمارستان انسان در حال باز آفرینی خودش است .درست نمی دانم ولی فکر کنم حدودا روزانه 200 نفر از این انسان های باز آفرینی و اصلاح نژاد شده از دبیرستان مخصوص این محصولات که متعلق به بیمارستان دکتر مادر جنده است فار غ التحصیل می شوند. نه نه .......... اصلا به من چه ... باید تما سعیم را بکنم که همچنان بر شرایط سوار باشم نباید بگذارم موقعیتم من را در بر بگیرد باید حرکت کنم باید به خیابانی بروم که ویژگی های بیشتری برای تعیین موقیت داشته باشد الان بی نهایت از اسم گذاری بر روی اعضایم پشیمانم احساس می کنم که هر چه بیشتر در این اعضا دقیق می شوم و هر چه بیشتر به آنها شخصیت و استقلال می دهم اطاعت آنها کم تر می شود باید تمام شخصیتشان را باز پس بگیرم . دیگر نمی خواهم ریسک کنم احساسی را که حالا دارم هیچ زمان دیگری در طول عمرم نداشته ام می خواهم بر مارک موجود در چشم راستم هم مسلط شوم نه چه کار دارم می کنم نه نباید بگذارم که اسیر شرایط بشوم بله باید حرکت کنم باید به مکان دیگری بروم باید موقعیت تازه ای برای شناختن داشته باشم باید در موقعیت جدیدی بر شرایط سوار شوم در این جا که ایستاده ام کم کم شرایط از دستم خارج می شود و موقعیت من ساکن می شود بله من ساکنم ولی شرایط تغیر میکند و دیگر آن شرایطی نیست که در چنگ من اسیر است اصلا شاید یکی از همین تاکسی های بدون راننده از پشت سر به من بزند یا حتی دوباره آن بخار های زرد سراغم بیایند باید حواسم جمع باشد. باید حرکت کنم اراده می کنم که حرکت کنم با قدم های آرام شروع به حرکت به سمت جلو می کنم نگاه هایم باید تمام زوایای خیابان را جاروب کند تمام اوضاع و احوال پیرامونم باید برای من شناخته شده باشند
در ابتدای چهار راه هستم روبروی ساختمان بیمارستان در سمت راست چهار راه خیابان اچ 23 غربی قرار دارد در سمت چپ چهار راه خیابان اچ 23 شرقی قرار دارد هیچ ماشین یا من سیکلتی(mancycle) از این خیابان ها نمی گذرند باید حواسم را جمع کنم روبروی من خیابان اچ 24 قرار دارد که کاملا متعلق به بیمارستان دکتر مادر جنده است و تابلوی این بخش بیمارستان هم در ابتدای سر در این خیابان قرار دارد با هر حرکت چشم از یک طرف باید مواظب تغیرات مکانیکی اطرافم باشم و از طرفی حرکت های تصادفی مارک درون چشم راستم را دنبال کنم و از طرف دیگر باید موقعیت خودم در این خیابان را مشخص کنم نمی دانم تا چند وقت دیگر می توانم با این درجه از آگاهی و تسلط بر شرایط ادامه بدهم تنها چیزی که فعلا میدانم این است که به هیچ وجه نمی خواهم دوباره به چنگ شرایط بیافتم . نباید از اعضایم غافل بشوم ! نه اعضایی دیگر وجود ندارد هر چه هست منم!آقای شماره 1 بیچاره واقعا دچار چه توهمات وجودی بی شرمانه ای شده بود وقتی حرکات مغرورانه چند لحظه پیشش را در قسمت چپ مغزم تجسم می کنم دلم برایش می سوزد بیچاره مثل جوجه اردکی می ماند که بعد از بیرون آمدن از تخم و رفتن به درون آب هنوز مزه خوب وجود داشتن را نچشیده که توسط مادر گرسنه اش بلعیده می شود در ضمن کاویدن اطرافم باید متوجه اعضایم هم باشم نه اصلا این کلمه اعضایم را باید اصلاح کنم بله باید بگویم خودم یا من. گام هایم را کم کم سریع تر می کنم به ابتدای خیابان سمت راستی وارد شده ام در انتهای این خیابان شهر هم به پایان می رسد امیدوارم تا انتهای این خیابان همچنان خیابان به همین ساکتی و سوت و کوری باشد گام هایم سریع تر می شود روبرویم پرسپکتیوی از خیابان اچ 23 غربی قرار دارد در سمت راست خیابان خانه های متحد الشکلی واقع شده همه با یک ارتفاع و با یک عرض سقف های پوشیده از سرامیک های سفید بدون داشتن دود کش تقریبا هر خانه حدود 20 متر حیات دارد حیات خانه ها با چمن مصنوعی پوشیده شده هیچ کودکی در این چمن ها بازی نمی کند اول به نظرم رسید سقف خانه ها مثلثی شکل است و لی حالا می توانم به جرعت بگویم که گنبدی شکل است و این یک پیروزی دیگر من بر شرایط است آه کم کم داشتم از سمت چپم غافل می شدم بله سمت چپ همیشگی!!!!!!!!!یک دیوار سفید که تا انتهای خیابان بدون هیچ انفصالی کشیده شده است با همان کنگره های مسخره قرون وسطی ایی انسان احساس می کند که هیچ نوع حیات طبیعی در پشت این دیوار ها جریان ندارد . چپ راست جلو خودم خانه ها خیابان ها آدم ها که نیستند ماشین ها که نیستند هوایی که تنفس می کنم بو هایی که به مشامم می رسند اه بله آسمان آسمان را جا انداخته بودم خورشیرد کم کم دارد غروب می کند حالا از هر لحظه دیگری در زندگی خوشحال ترم من دیگر در چنگ شرایط نیستم تقریبا و البته نه کاملا تمام احساس هایم در چنگ من اسیرند. نباید بایستم باید حرکت کنم سکون باعث پیشی گرفتن شرلیط بر من می شود باید جلو بروم تقریبا بیشتر طول خیابان را طی کرده ام اما آنقدر مناظر دو طرف خیابان تکراری است که انسان متوجه نمی شود چقدر راه رفته است این موضوع به هیچ وجه مانع تسلط من بر اوضاع نمی شود در نهایت خوشحالی ام هستم چند قدم بیشتر باقی نمانده دیوار های سفید سمت چپ انگار در جهت مخالف من در حال فرار هستند خانه های سمت راست به نوبت جای خودشان را با هم عوض می کنند مثل اینکه تحت هیچ شرایطی نمی خواهند شکست را بپذیرند . حالا کم کم دارم مفهوم پیروزی را درک می کنم خیلی هیجان دارم کاملا بر هیجاناتم مسلطم و نمی گذارم هیجاناتم نا مفهوم شوند دلیل هیجانم را می کاوم سمت راستم را می کاوم سمت چپم را می کاوم به آسمان نگاه می کنم خورشید هم با من کورس گذاشته 2 یا 3 قدم نه دقیقا حالا 2 قدم مانده که به انتهای خیابان برسم . این چه احساسی است باید سریع بفهمم !!!!!!!! در 2 قدم مانده به انتهای خیابان احساس نا آشنایی تمام وجودم را فرا می گیرد احساس می کنم اگر نتوانم آنرا کشف کنم در این نبرد شکست خورده ام 1 قدم به آخر خیابان مانده بی خیال احساس می شوم قدم آخر را بر میدارم بله این جا آخر خیابان است یک قدم دیگر بر می دارم دیگر هیچ چیزی را نمی توانم احساس کنم انگار که در چاله پر از ماده ای غلیظ سیاه و بی حس کننده افتاده باشم نه تنها درکی از جهان اطرافم ندارم بلکه خودم را هم نمی توانم احساس کنم فقط می دانم که هستم چون می توانم حس کنم که هستم هیچ احساس ترسی ندارم اصلا احساسی ندارم هیچ وقت فکر نمی کردم که انسان بدون هیچ گونه احساسی از شرایط محیطی و درونی خودش وجودش برایش قابل فهم باشد هیچ احساسی ندارم چشم هایم هیچ رنگی را نشان نمی دهند همیشه فکر می کردم در چنین حالتی رنگ سیاه را می بینم ولی به معنای واقعی نمی بینم نمی دانم شاید معنای رنگ ها را نمی فهمم شاید 100 سال باشد که در این حالت هستم شاید هم 1 ساعت هیچ چیز را نمی دانم فکر می کنم دیگر شرایطی وجود ندارد و برای همین است که هیچ احساسی ندارم مطمئنا وقتی شرایطی نباشد احساسی هم نیاز نخواهد بود.من زمان ندارم من مکان ندارم من ....فکر کنم که اینجا پایان است بله اینجا پایان است ودر پایان هیچ شرایطی وجود ندارد.

این من بودم احمد پولادزاده!!!!!!!!!
10/5/85

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

34072< 0


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي